محل تبلیغات شما
نام کتاب: عقاید یک دلقک 
نویسنده: هاینریش بل        ترجمه: آیدا زنگ زرین 
نشر: راه معاصر         چاپ دوم 1396 

ص 14 : بلندترین صدا و بُرنده ترین حرف سکوتاست، در زمان مدرسه هم هر بار به اتاق مدیر احضار می شدم، موقع حساب پس دادن، خودمرا با سکوت مسلح می کردم.

ص49 : تا آنجا که عقل من قد می دهد؛ آنها(کاتولیک ها) به همان بدی مارکسیست ها هستند. چند ماه پیش وقتی ماری دید که گیتارخریده ام و می خواهم بزودی آهنگی را که خودم نوشته ام با گیتار بخوانم، به شدتوحشت زده شد. او فکر می کرد این برای من کسر شأن است. من هم در جوابش گفتم: پایینتر از جوی فقط فاضلاب است، اما متوجه نشد من چه گفتم، منظورم را نفهمید و من نیز ازتوضیح دادن استعاره ها متنفرم! مردم یا متوجه حرف های من می شوند و یا نه، من مسولفهم دیگران نیستم.

ص 122 : آنچه یک دلقک نیاز دارد؛ آرامش است.آنچه که دیگران آن را فراغت خاطر می نامند. اما مردم که نمی توانند درک کنند کهمعنای اوقات فراغت و تعطیلی کار برای یک دلقک در واقع فراموش کردن کار است. اماآنها این مسئله را نمی فهمند؛ چون مسلماً آنها اوقات فراغت شان را با دیدن برنامهیک هنرمند پُر می کنند. مشکلات متفاوتی هم وجود دارد و آن هنرمندانی هستند که بههیچ چیز جز هنر فکر نمی کنند، اما نیاز به زمان بیکاری هم ندارند؛ چون آن ها اصلاًکار نمی کنند.

ص 2 : من هم تصمیم دارم به رُم بروم و ازپاپ تقاضای شرف یابی کنم. در وجود او نشانه هایی از یک دلقک پیر خردمند می بینم.برای پاپ تعریف خواهم کرد که زندگی شویی من با ماری به خاطر ثبت رسمی آن، از همپاشید. از او خواهم خواست که مرا متضاد هنری هشتم» بداند؛ چرا که او چندین همسرداشت و مومن بود و من لامذهب! برایش می گویم که تا چه حد رهبران کاتولیک آلمان خودخواه هستند و او نباید با طناب پوسیده آنها به چاه بیفتد. برایش کمی از کارهایم رااجرا خواهم کرد. چیزهای قشنگ و سبکی مثل: رفتن به مدرسه و بازگشت به خانه، ولیکاردینال را اجرا نمی کنم؛ ممکن است احساساتش را جریحه دار کند؛ چون او قبلاًکاردینال بوده است و او آخرین آدمی است که من دلم می خواهد ناراحتش کنم.

ص 290 : زانویم آسیب دیده است نه پولی برایممانده نه کاری دارم و ماری هم که از پیشم رفته

ص 299 : بیرون هوا سرد بود؛ هوای شب ماهمارس. یقه ام را بالا دادم، کلاهم را سرم گذاشتم، حسش آمد که آخرین سیگار توی جیبمرا هم بکشم بالشتم را روی پله سومی از پایین گذاشتم، نشستم. کلاه را هم بغلدستم گذاشتم. سیگار هم داخل آن، نه در وسطش نه در لبه! طوری که انگار کسی از بالاآن را داخل کلاه انداخته است، شروع به خواندن کردم. هیچ کس توجهی به من نمی کرد غیراز این هم انتظاری نمی رفت. بلندگو ورود قطار هامبورگ را اعلام کرد، من دوبارهشروع به خواندن کردم؛ اولین سکه که در کلاهم افتاد، لرزیدم. یک نیکل بود، به سیگاربرخورد کرد.


در جایی خواندم که... (14)

6 در زندگی فهمیده ام که

(هدیه شماره هفتاد و پنج) از قران

هم ,یک ,نمی ,  ,ص ,دلقک ,یک دلقک ,    ,را هم ,اوقات فراغت ,شروع به

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مهندسی شیمی Vickie's collection Sharon's page Constance's life intranejndes Alice's site قشلاق-ییلاق(qeshlaq-yeylaq) انیمه سیتی گیتا وب tiafreercheeba